تو خود به صحبت امثال ما نپردازي

شاعر : سعدي

نظر به حال پريشان ما نيندازيتو خود به صحبت امثال ما نپردازي
که من اسير نيازم تو صاحب نازيوصال ما و شما دير متفق گردد
بدين صفت که تو باز بلندپروازيکجا به صيد ملخ همتت فروآيد
تو شوخ ديده مگس بين که مي‌کند بازيبه راستي که نه همبازي تو بودم من
نمي‌برد که من از دست ترک شيرازيز دست ترک ختايي کسي جفا چندان
قتيل عشق شهيدست و قاتلش غازيو گر هلاک منت درخورست باکي نيست
گر آفتاب ببيني چو موم بگدازيکدام سنگ دلست آن که عيب ما گويد
که عاقبت بکند رنگ روي غمازيميسرت نشود سر عشق پوشيدن
چه دشمنيست که با دوستان نمي‌سازيچه جرم رفت که با ما سخن نمي‌گويي
مثال ابر بهار و تو خيل مي‌تازيمن از فراق تو بيچاره سيل مي‌رانم
که گر به قهر براني به لطف بنوازيهنوز با همه بدعهديت دعاگويم
به يک ره از نظر خويشتن بيندازيتو همچو صاحب ديوان مکن که سعدي را